+ یک ماه، هفتتا پست. عجیبه :|
از اینهایی که هیچی در دلشان نیست بدم میآید. همین. توضیح بیشتری نمیدهم و پست همینجا تمام است.
آخر نمیفهمم یعنی چه هیچی در دلشان نیست؟! پس این حرفهای صد من یک غازشان را از کوچهی ما درمیآورند؟ بیخیال. بحث فایدهای ندارد. نمیخواهم الکی پست را طولانی کنم.
جوری که اینها میگویند، هر چه بیشتر چرت بگویی و بیشتر به بقیه توهین کنی و بیشتر سرتاپایشان را مورد عنایت قرار دهی، چیزهای کمتری در دلت داری.
حالا نمیخواهم کشش بدهم؛ ولی باور کنید همینهایی که میگویند هیچی در دلشان نیست بیشتر از من و شمایی که دلمان پر است، حرفهایشان را صادقانه میزنند. از ته ته ته دلشان.
حیف صحبت بیشتر بیهوده است وگرنه میگفتم دلشان بخورد توی سرشان.
اگر قدرت و حوصلهاش را داشتم که دنیا را تسخیر کنم، میدادم همهی این خالیدلهای خالیمغز را به همراه طرفدارانِ «هیچی تو دلشان نیست»گویانشان، بیندازند در یک جزیرهی دور تا هی از جایی غیر از دلشان حرف بزنند. آن دایناسور آبی زشت را هم که دیگر زیادی لوث شده میفرستم تا هر دقیقه بگوید «هیچی تی دیلیشین نیست». وژدانا دیگر شور یک شوخی را مسخره نکنید. این را به عنوان اختتامیه نوشتم تا دیگر شوخیهای این میدیلی بی این دینیسیر را تمام کنید. ممنون. دنیا را که تسخیر کردم، جبران میکنم. عروسیتان جبران میکنم. از بچگی آرزو داشتم دنیا را تسخیر کنم و عروسی دعوت شوم تا جبران کنم. شما هم جبران مرا جبران کنید. چگونه؟ دعوتم کنید عروسی بچهتان. بعد که من هم جبران شما را جبران کردم، برای مرحلهی بعدی جبران، عروسی نوهتان دعوتم کنید. ببخشید دیگر؛ انقدر این چند سال عروسی نرفتهام که باید با جبران کردن با هدف جبران کردن شما، تمام این مدت را جبران کنم. اصلا بشود رسم خانوادگیتان که هر جا عروسی هر کسی بود، من صدر لیست مهمانها باشم. ایاب و ذهاب هم با خودتان. من آدرس مادرس بلد نیستم. همین شهر خودمان را هم مثل آدم نمیشناسم چه برسد دیار غریب را. دوغ دوست ندارم. همین الان حس کردم نکتهی مهمی است که باید بدانید. نه که بگویم شام عروسی را باب میل من بدهید ها؛ نه! فقط اگر خواستید دوغ بدهید دست مهمانها، یک لیوان آب برای من کنار بگذارید. دست شما هم درد نکند. دو دقیقه آمدیم خودتان را ببینیم همهاش در آشپزخانه بودید که. چای میخورم، ممنون. کمکم رفع زحمت کنم دیگر. همسایهی بغلیمان خانه نیست و بچهاش را به من سپرده. الان که مدرسهشان تعطیل شود و ببیند کسی خانه نیست، میترسد. جان؟ کروناست و مدرسهها تعطیل؟ راست میگویید. عروسی هم نیست. پستم سَد اِندینگ شد که. سَد نباشید. با وجود کرونا هم سَد نباشید. تنها زمانی سَد باشید که سیل آمد. مثل سَد مقابل سیل ایستادگی کنید و دهنشان را صاف کنید. دهن چه کسانی را؟ نمیدانم. علیالحساب دهن یکی را صاف کنید تا ببینم چه میشود. مروج خشونت هم خودتانید. من فقط مروج صلح و دوستی و مهربانی و وای شما چقدر گلید هستم. لابهلای اینها کمی هم تمایل به صاف کردن دهن دارم که دیگر نمک زندگی است. توی دلم هم خیلی چیزها هست. توی دل آنهایی که توی دلشان چیزی نیست هم خیلی بیشتر از توی دل من چیزی هست. حواستان به توی دلتان باشد.
بیان با تمام امکاناتش، تا زمانی که قابلیت پستگذاری ذهنی را پیدا نکرده، حرفی برای گفتن ندارد. جان؟ در عوض میتوانم با پیامک پست بگذارم؟ خب به چه دردم میخورد؟ هر طور فکر میکنم، این قابلیت فقط زمانی کاربرد دارد که وسط خیابانی، جادهای، جایی، یک دسته از قاتلین سریالی و عوامل انتحاری مزدور، محاصرهام کرده باشند و من سریع آدرس را برایتان پست کنم تا بیایید و این لطف را در حق بشریت کنید که من را نجات دهید. تازه در این حالت هم معلوم نیست فرصت پیامک زدن داشته باشم یا نه! اصلا شاید شارژ نداشتم. شاید قبل از انجام عملیات، گوشیام را دزدیدند. شاید آنجا آنتن نمیداد. شاید دستم را بسته بودند. شاید ابتدا بیهوشم کردند و هزار شاید دیگر. دیدید؟ واقعا از کتاب مدیریت خانوادهمان هم بیفایدهتر است. از آن لااقل میشود به عنوان زیردستی استفاده کرد. نمیدانم اینکه از کتاب به عنوان زیردستی استفاده کنی، باعث میشود به او بر بخورد یا نه. آخر کتاب برای خواندن است. ممکن است از همین که به هر حال به یک دردی میخورد، خوشحال شود. ممکن هم هست دلش بخواهد به همان دردی بخورد که برایش ساخته شده. کتاب بودن هم سخت است. یا شاید هم «به درد چیزی خوردن» سخت باشد. نمیدانم. ولی این را میدانم که رمز پستها را گرفتن سخت است. مخصوصا اگر خیلی اهل کامنت دادن نباشی، خجالتی هم باشی. خجالتی بودن هم سخت است. آن موقع که بچهتر بودم، هر وقت میخواستم از مغازهی کوچهمان چیزی بخرم، پشت درختی در پیادهرو قایم میشدم تا همهی مشتریها بروند. خجالت میکشیدم و اعتماد به نفسش را نداشتم که جلوی مردم بگویم رب گوجه و بستنی میخواهم. اگر خوب نمیگفتم و آن مردم در دلشان مسخرهام میکردند، چه؟ چه کسی جوابگوی این شکست عظیم من میشد؟ آن روزها هنوز به این نتیجه نرسیده بودم که حرفهای دیگران را باید به جاهای مختلف حواله کرد. نگران «به به»ها و «اه اه»ها بودم و الان دیگر نیستم. نگران بودن هم سخت است. مثلا اینکه نگران باشی بلاگفا وبلاگت را به چیز ندهد خیلی سخت است. در اصل مواجه شدن با صفحهی سفیدی که روی آن نوشته «مشکلی در اجرای برنامه یا عملیات درخواستی پیش آمده است. ممکن است مشکل به دلیل بروزرسانی سایت باشد، لطفا درخواست خود را دقایقی دیگر تکرار کنید» خیلی سخت است. تو نمیدانی آیا واقعا بروزرسانیای در کار است، یا باز هم مشکلی پیش آمده که جناب شیرازی با نام «بروزرسانی» سعی دارد کمی سر کارمان بگذارد. آقای شیرازی بودن هم سخت است. چرا؟ چون فحش خوردن سخت است. البته احتمالا او هم فحشها را به جاهای مختلفی حواله میکند که خب در این صورت آنقدرها هم سخت نیست. خلاصهی کلام اینکه همه چیز سخت است و من خستهام. شاید هم همه چیز سخت نباشد؛ ولی در هر صورت من خستهام. دائم الخسته. خسته فور اِوِر. پیرو مکتب خستیسم. اصلا از قدیم گفتهاند «خستی و راستی».
ترک عادت موجب مرض است. خود عادت هم موجب مرض است. اصلا مرض است که از در و دیوار میریزد. من هم از آن افراد خیلی خفنم که این همه تیرهوتار دیدنم باعث میشود ارواح حدم کسی نباشد در جدم. از بحث اصلی دور نشویم، گرچه هنوز نمیدانم بحث اصلی چه بوده و قرار است چه باشد. تعریف از خود نباشد و کوچیک همهتان هم هستم؛ ولی در خیلی چیزها حرفهای زیادی برای گفتن دارم. مثلا در فراموشی مثالزدنیام. در خنگ شدنهای آنی شهرهی عام و خاصم. شلختگیام هم مو لای درزش نمیرود. هنگام درس خواندن که دیگر به اوج خودش میرسد و پلههای عرفان را دوتا-یکی طی میکند. سرتان را درد نیاورم. چند وقت بود متحول شده بودم و مثل بچهی آدم، در یک محیط مرتب و خلوت درس میخواندم. نمیدانم سرم به کجا خورده بود؛ ولی مثلا هنگام خواندن شیمی، اگر کتاب ادبیات هم کنار دستم بود، چنان دچار برافروختگی میشدم تو گویی اژدها خر شرک را گم کرده است. بلانسبت من و کتابهایم البته. مادرم که این صحنهها را میدید، بیاطلاع از سیر و سلوک عرفانی و تحولات بنیادینم، گمان میکرد درس نمیخوانم که دورم شلوغ نیست و از او اصرار و از من انکار، از من اصرار و از او انکار، از او اصرار و انکار، از او انکار و اصرار. هی یک انکار میزد تو سر اصرار و اصرار، میخورد به اسرار و اسرار، صدا میزد ابزار را و ابزار، صفحهی اول اخبار و اخبار، در انتظار یار و یار، در آغوش اغیار و اغیار، خیره به بازار و بازار، مملؤ از گیتار و گیتار، درگیر رگبار و رگبار، منتظر لولهکشی توکار و به این چیزی که نوشتم میگویند آش شله قلمکار. القصه، حقیقت این سیلی را در صورتم کوبید که مرتبی به من نیامده و باید همان بازار شامگرایی را در پیش بگیرم. در حال حاضر، با مشکل حملونقل هندزفری مواجه هستم. در بیستوچهار ساعت روز چنان هندزفری را به گوشم میآویزم که مریدان، پندهای مرشد را. به همین خاطر خانواده فکر میکنند مدام در حال گوش دادنم. من هم هر بار باید بگویم چیزی گوش نمیدهم و سیمی که به هیچجا وصل نیست را نشانشان بدهم. باید گوشهایم را به دنیای بدون هندزفری عادت دهم. این هم یک مرض دیگر! عادت را با عادتی دیگر ترک میکنیم. به هر حال، به گوشهایم قول میدهم سخت نیست، لااقل برای آنها. اتفاقا اگر خبری از هندزفری نباشد، وقتی کسی صدایم کند بهتر میشنوم. صدا کردن زیباست. شنیدن اسمت از زبان بقیه هم زیباست. آدمها اسم دارند که صدا زده شوند. ابدا برای شناخته شدن یا هویت داشتن نیست. مثلا اگر کسی بخواهد وسط کلاس فیزیک به بغلدستیاش بگوید چقدر از من بدش میآید، نیازی نیست اسمم را بگوید. جملهی «من از آن دختره که جانی دپ را دوست دارد و ارواح حدم نیستم در جدش، بدم میآید» هم کارش را راه میاندازد. اصلا گفتن نامم، زمانی که خودم نمیشنومش، چه دلیل و چه الزامی دارد؟ باید به همهشان بگویم اسمم را فقط جلوی خودم بگویید، فقط وقتی که میخواهید صدایم کنید یا قرار است مخاطبتان باشم. مهم نیست محتوای صحبتتان چه باشد. میخواهید از صفحهی سیوهشت جزوهی شیمیام برایتان عکس بفرستم، میخواهید ابراز تنفر کنید و بگویید چقدر بیشعورم، میخواهید عکس پروفایل یکی را که موهای فر زیبایی دارد نشانم دهید، یا هر چیز دیگری. خلاصه که صدا کن مرا. نه چون صدای تو خوب است؛ بلکه چون من دوست دارم. حالا اگر صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبی باشد که در انتهای صمیمیت حزن میروید، چه بهتر. اگر هم نبود، مهم نیست. مهم این است که عادتهایتان را موجب کنید تا ترکشان مرض شود.
طرح یک ترانه - ناصر منتظری و ایندو
اگر جزء همراهان همیشگی و دائمی وبلاگ اینجانب بوده باشید، احتمالا یادتان هست که در یکی از پستها به اهمیت ویرگول اشاره کردم. اگر هم جزء همراهان همیشگی و دائمی وبلاگ اینجانب بوده باشید، اما حافظهتان به ماهی گلی گفته باشد زکی، ممکن است یادتان نباشد. اگر هم جزء همراهان همیشگی و دائمی وبلاگ اینجانب نیستید و اینجا را صرفا برای لذتهای زودگذر دنیوی میخواهید، به احترام این ساعت عزیز -که نمیدانم چرا عزیز است، چون هیچ اتفاق خاصی در آن نیفتاده- کاری بهتان ندارم فقط بدانید در یکی از پستها به اهمیت ویرگول اشاره کردم. ایش. حالا میخواهم برایتان از کاربرد صحیح علامت تعجب در جملات بگویم. اجازه دهید این موضوع را در قالب چند مثال ملموس برایتان تشریح کنم.
چه بستنی شکلاتی خوشمزهای بود.
چه قیمهی خوشمزهای بود!
جملهی اول، دام آموزشی دارد. احتمالا منتظر بودید آخرش «!» بگذارم. یکبار دیگر تیتر را بخوانید. «تحسین همراه با تعجب» خوشمزه بودن بستنی شکلاتی جملهی خبری است. تعجب ندارد که! بستنی شکلاتی همیشه خوشمزه بوده و خوشمزه هست و خوشمزه میماند. برای بدیهیات علامت تعجب نگذارید.
اما اینکه قیمه خوشمزه باشد، واقعا تعجب دارد. اگر بخواهیم زمان جمله را مشخص کنیم، میشود «مضارع بعید».
جانی دپ را دوست داشته باش وگرنه تو را میخورم!
ای زنبور طلایی! نیش میزنی بلایی.
یه روز آقا خرگوشه، رفت دنبال بچه موشه. موشه پرید تو سوراخ. خرگوشه گفت:«آخ!»
دو-سهتا کاربرد دیگر هم دارد که دیگر به علت ضیق وقت نمیگویم و میروم سراغ اصلیترین کاربرد.
امروز پنجم فروردین است!
امروز پنجم فروردین است!!
امروز!!! پنجم!!! فروردین!!! است!!!
مجددا دام آموزشی! «امروز پنجم فروردین است» جملهی خبری نیست. چرا؟ چون همین دیروز سی اسفند بود. اینکه پنج روز در عرض بیستوچهار ساعت طی شود، واقعا برگهای محله را میریزاند. در این موقعیت خاص، حتی میتوانیم کل جمله را پاک کنیم و بهجایش علامت تعجب بگذاریم. با این روند، احتمالا فردا هم بهجای ششم، یازدهم فروردین خواهد بود، پسفردا هم هجدهم و یک هفتهی دیگر، دهم خرداد. بعید هم نیست سال دیگر همین موقع، بیستوسه سالم باشد.
نود و نهِ عزیز!
دلپذیر نبودی؛ ولی الحق که خوب نود و هشت را شستی و بردی. حالا که دیگر میروی، لطف کن و چیزهایی که آوردی را هم با خودت ببر. از جانب خودم حرف میزنم، وگرنه این چند روز میان پستهای آخر سالی بقیه، کم ندیدم کسانی را که با تو بهشان خوش گذشته و سال خوبی برایشان بودهای؛ اما بیخیال من یکی شو و همهی بندوبساطت را ببر.
نمیدانم؛ شاید راست است که میگویند لحظهی تحویل سال هرطور باشی، کاربن میگذارند زیرش برای بقیهی سال. غم روز اول عید و اشکِ سر سال تحویلم را کپی کردی و هر جا و هر زمان که عشقت کشید کنترل + v را محکم و پیدرپی فشار دادی. شیفت دیلیتش میکردی خب مرد حسابی :))
از همان روزهای ابتدایی تو همه چیز جدی شد. یکهو به خودم آمدم و دیدم درگیر مسائل جدیدی شدهام که تا دو روز قبل، از خودم و از اطرافیانم دور میدیدمش. تمام ماجراهایی که خودت بهتر از من میدانی و دیگر نمینویسمشان. جدای از آنها، برایم تشدیدکنندهی احوالات نود و هشتم بودی. آنقدر روز و شب کمر همت بستی، که حتی انگشت کوچک پام هم به پایهی میز میخورد، دکتر میگفت «برخوردِ انگشت پا به پایهی میزِ عصبی است». هرچند آنهایی که باید، خودشان را به نشنیدن زدند.
ناخودآگاه آمدم بنویسم «بگذریم»، اما دلم نمیخواهد. نود و نه جان اجازه بده این آخر سالی، از چیزی نگذرم تا اگر عمری بود و من بودم و وبلاگم بود و چشمانم هنوز بینا بودند و خواندن و نوشتن را از یاد نبرده بودم، بیایم و بخوانم که چه شده و چه نشده.
اگر اشتباه نکنم شش-هفت ماهی شده که دارم تلاش میکنم همهی بهانههای حال بد و تمام عوامل بیرونیای که بهمم میریزد را به اینور و آنورم بگیرم. خیلی سخت بوده و هست. از حق نگذریم، همیشه نه؛ ولی خیلی وقتها موفق بودم. منظورم از موفق این است که همان لحظه به بدترین نحو ممکن بهم میریزم و این حالت نهایت تا چند ساعت ادامه دارد. بعد دربهدر کوچهی علیچپ را پیدا میکنم و خودم را برمیگردانم روی مودِ نخورده مست و نزده رقصان.
سعی کردم در ارتباطاتم شاد باشم و شاد صحبت کنم و شاد بنویسم، با اینکه خوب میدانی اکثر اوقاتش اصلا شاد نبودم. اسمش را نمیگذارم تظاهر، خودسانسوری، سرکوب احساسات یا همچین چیزهایی. فقط به نظرم دیگر نالههای ستارهدار فایده ندارد. لااقل برای من. پس تصمیم گرفتم به اندازهی تمام بکگراندهای قالبم تا الان، خودم را گلگلی نشان دهم.
تا به حال، قوی نبودهام؛ ولی صبور چرا. صبر نه برای رسیدن روزهای خوب، بلکه برای قوی شدن. تا همین یکی-دو سال پیش ورد زبانم این بود که روزهای خوب بالاخره میآیند؛ اما الان به این نتیجه رسیدهام که هر سری همه چیز بدتر میشود و مشکلات با چندتا بدتر از خودشان، جابهجا میشوند. الان میگویم باید بتوانم روزهایم را خوب کنم. باید بتوانم در شرایط بدتر از اینها هم شاد صحبت کنم و شاد بنویسم. معلول شرایط بودن را دوست ندارم و نمیخواهم تحت تاثیر چیزهایی قرار بگیرم که هیچ سهم یا لااقل سهم خیلی کوچکی در بهوجود آمدنشان داشتهام.
نود و نه جان، از تو که گذشت؛ اما نمیخواهم سال دیگر این موقع یقهی هزار و چهارصد را بگیرم که چنین بودی و چنان بودی. حاضرم صدها بار بگویم «خودم کردم که لعنت بر خودم باد»؛ اما یک لحظه مقصر را کسی یا چیزی دیگر ندانم. میخواهم اگر هم قرار است گندی بزنم، مسئولیتش را تمام و کمال پای خودم بنویسم و لحظهای به کج بودن زمین فکر نکنم. لازمهاش رهایی است. رهایی از آنچه در دنیای بیرون من میگذرد و میدانم که متوجه منظورم میشوی.
سخت است، میدانم. در عوض، نالیدن از دیگران و همهی تقصیرها را گردنشان انداختن کاری ندارد. اتفاقا کم هم نیستند کسانی که با وجود اینها حق را به تو بدهند و کمی هم برایت دل بسوزانند. شاید فکر به اینکه من هیچکارهام و فلان چیز و فلان شخص این بلا را سرم آوردهاند، باعث شود احساس گناه نکنی، یا عذاب وژدان نداشته باشی؛ اما سختی اینکه خودت را به آب و آتش بزنی که انتخابهایت، موفقیتهایت، شکستهایت، همه و همه مستقیما از خودت نشات بگیرند، شرف دارد به منفعل بودن.
اگر بخواهم در این روزهای پایانی و در این بندهای آخر کمی روراستتر باشم، تو هرچقدر هم با من سخت تا کردی، باعث شدی بزرگتر شوم. سال پیش، همین موقع یک دختربچهی چهار ساله بودم و الان یک دختربچهی هفت سالهام که تازه میخواهد حروف الفبا را بیاموزد. بابت این بزرگ شدن، ممنونم.
امسال توانستم دستههای مختلفی میان اطرافیانم ببینم. نزدیکانی که دورند، خیلی دور. کسانی که نباید دوستشان داشته باشم چون تمام ویژگیها و خصوصیاتی که ازشان متنفرم را دارند؛ ولی اینطور نیست و با هم خوبیم، لااقل هنوز. افرادی که برایم در اولویت بودهاند (شاید هنوز هم هستند)؛ اما شواهد نشان میدهد که من برایشان معمولیتر از خیلیهای دیگرم. آدمهایی که باعث شدند بفهمم «از دل برود هر آنکه از دیده برفتـ»ـی وجود ندارد و اگر همچین چیزی اتفاق بیفتد، یعنی آن فرد از اول هم درستوحسابی در دل جای نگرفته. آنهایی که صرفا چون زیاد میدیدمشان، فکر میکردم دوستانماند. چندین نفر که مدلشان، اخلاقشان و رفتارهاشان را نمیپسندم؛ اما تلاش میکنم این موضوع باعث نشود به آنها بیادبیای کنم و برخوردهایم نامحترمانه باشد. خیلیها که صمیمانه و عمیقا دوستشان دارم و یکی-دو دسته که دیگر نمینویسم.
از تو بابت تمام خوشیهایت هم ممنونم. هر چند در نهایت برآیندت به سمت منفی کج میشود؛ ولی نمیتوانم لحظاتی را که لبخند زدم، و لحظاتی را که از شدت خنده اشک در چشمهایم جمع میشد نادیده بگیرم. شاید باورش سخت باشد، ولی فکر کنم دلم برایت تنگ خواهد شد.